برنامه یاد بعضی نفرات
 
شنبه 19 مهر 1393 - 00:26

تفسیر قهوه ی قجری

گاهی بهانه ی هوسی باشم
یا پشت میله ی قفسی باشم
من راضی ام به هر چه تو می خواهی
ترجیح می دهی چه کسی باشم؟

من تسلیم محض تو ام!
بگو دوست داری مرا چگونه ببینی؟
تا آنی شوم که تو می خواهی
نه آنی که خودم دوست دارم باشم
بند تو برای من آزادی ست
حتی هوس من بهانه ایست که به خودم مغرور نشوم
که از تو دور نشوم...

من خام بودم و تو پرم کردی
با این که از تو خاطره ام خالیست
مردی که رو به روی تو میخواند
جز یک نوار پرشده چیزی نیست

من هیچ نبودم و هیچ چیز نمیدانستم
تو با دردهایی که به جانم ریختی مرا بزرگ کردی
با اینکه هیچ خاطره و تصویری...
هیچ تصوری هم از تو ندارم...
اما با همه ی وجودم می دانم حتی آنچه که می گویم از آن خودم نیست!
همه اش تویی! من از تو پر شده ام!

دیوار دور خانه ی من چینی ست
دار و ندارم آنچه که میبینی ست
غیر از خودت که واقعیت داری
هر آنچه دیده ام همه تزئینی ست!

به این دیواری که دور تا دور خودم کشیده ام نگاه کن!
چه اطمینانی به آن است؟ چه امنیتی دارد برای من؟
ببین! فقط تویی که وجود داری
من نیستم...این دیوار نیست...هیچ چیزینیست...هیچ چیز...
فقط تویی که هستی...تویی که حقیقت داری...
حالا نگاه کن که دار و ندار منی که اصلا در مقابلت وجود ندارم چه میتواند باشد؟

من یوسفم که برای تماشایت
با حبس با توطئه میسازم
هر روز پیش چشم برادر ها
خود را درون چاه می اندازم...

من برای ملاقات با تو هر کاری می کنم!
بگو از چه چیزم باید بگذرم تا از من راضی شوی؟
تو اگر بگویی...
دیگر نیازی نیست که کسی برایم دسیسه و توطئه بچیند
من با خواست و اراده ی خودم
با عشق به استقبال همه ی رنج ها و تلخی ها می روم...
اگر بدانم که تو مرا در چاه می خواهی
دیگر چه نیازی ست به برادران یوسف؟

من سالهای سال از این خانه
بیرون نرفته ام که تو برگردی
یک بار هم که آمده ای مارا
مهمان به قهوه ی قجری کردی

این سم تا کردن با عاشق نیست!
که این همه سال منتظر تماشای تو بمانم
بعد بیایی...
در بزنی...
بگویی:
_ انتخاب کن!
حاضری چه چیزی بدهی برای رسیدن به من؟
بگذار خودم انتخاب کنم!
چه چیز از جانت عزیز تر؟
حاضری بدهی؟

دیوار دور خانه ی ما چینی ست
دارو ندارم آنچه که میبینی ست
من عاشق تویی شده بودم که...
تنها.....

تنها من نیستم
همه ی ما هیچ چیزی از خودمان نداریم
من عاشق تویی شده بودم که...
تنها... تنها...تنها...
چه بگویم؟
چه بگویم که بشود تو را با آن توصیف کرد؟!
چقدر این کلمات کوچک اند...چقدر زبان من حقیر است در برابر تو!

از هر شب بدون تو بیزارم
از وهم ها و این همه انکارم
این حرفها نشانه ی سودا نیست
من حدس می زنم که جنون دارم!

من از هر شبی که بدون تو سحر میشود بیزارم!
از این که آنقدر از تو دورم که گاهی احساس می کنم نیستی!
نمیفهمم...
شاید منم که نیستم در برایر تو!
این حرف ها را نمیزنم که تملقت را بگویم!
نمی زنم که چیزی از تو بگیرم !
نه... من مثل همه با تو حرف نمیزنم...
حرف می زنم چون احساس می کنم دیگر دست خودم نیست...
اصلا "نمیتوانم" با تو حرف نزنم!
من در تو غرق شده ام!
مسخ شده ام!
من دیگر نیستم...
این همه تویی... همه اش تویی...
تو...

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



افزودن یک دیدگاه جدید | موسیقی ما